داستانک: پاککنی همیشه در کمین نشسته!
مداد چه نوشته بود؟ نمیدانم. شاید... فقط میدانم هربار پس از نزدیکی مداد و تراش، تراشههای مداد از کنارهی تیغِ تیز تراش، پیچان و لغزان جدا میشد و چرخزنان روی سفیدی صفحهای از دفتر میافتاد. بعد مداد، نوکِ تازهجانگرفتهاش را روی صفحه میچسباند و تا میخواست بنویسد... نوکش میشکست. اما باز خودش را به تراش میرساند و... حالا دیگر سفیدی صفحهی دفتر پر شده بود از تراشههای تنِ مداد و مداد هم شبیه تنی که گویی فقط سر و گردنش مانده، داشت به ته میرسید. اما بازهم خودش را به تراش رساند و بعد از نزدیکی با تراش، بازهم نوکش را روی سفیدی صفحهی دفتر گذاشت. میدانست اگر اینبار هم نتواند بنویسد و نوک تازهتیزشدهاش بشکند، باید سر و گردنش هم تراشهوار به دیگر تراشهها بپیوندد؛ پس به نرمی با تمام وجودش آغاز به نوشتن کرد. وقتی به نقطه آخر رسید، به ته رسید. برای آخرینبار نوکش شکست و مثل سری که از گیوتین جدا شده باشد چرخزنان کنار پای تراش افتاد و با آخرین نفسهایش چیزی به تراش گفت و جان داد. در همین لحظه پاککنی که در کمینش بود نوشته را پاک کرد و آمد روی سرِ تراش ایستاد. تراش با دیدن پاککن در حالی که خیره مانده بود به سَرِ بیجان مداد، گفت: گفت عاشق من بوده... و پاککن درحالیکه دستانش را بههم میمالید جواب داد: آخرینبار هم اگر نوکش را مثل دفعههای پیش تیزتر میزدی نمیتوانست حتی آن جملهی آخر و اولش را هم بنویسد. تراش گفت: چه نوشته بود؟ پاککن جواب داد: چیزی که باید پاک میشد. تا وقتی من هستم هیچکس حق ندارد در این دفتر چیزی به جز آن چیزیهایی که در کتاب آمده بنویسد. مداد چه نوشته بود؟ نمیدانم. شاید... شاید چیزی نوشته بود شبیه همین قصه که پاککنی همیشه در کمینش نشسته...
محسن عظیمی